سهم من از تو فقط دلتنگی و نگرانیه
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

  تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com

 

شب بدی رو گذروندم

تمام شب از شدت تب و فکر و نگرانی خوابم نبرد....

با اینکه گفته بودی زنگ میزنی اما این کار رو نکردی... فقط به یه اس ام اس اکتفا کردی و با اینکه نوشتم حالم خیلی بده، بازم توجهی نشون ندادی، فکر کردم حتما کریدیت تموم کردی ، واسه همین هم خودم خواستم زنگ بزنم که متآسفانه دیدم موجودی موبایل منم ته کشیده، سرم و روی بالشت گذاشتم و به حرفایی که عمو و زن  عمو گفته بودن فکر میکردم....

نمیدونم تو زندگیم چندتا کار خطا انجام دادم که اینطوری باید تقاص پس بدم... دختر عمه م از قول خودش و خانواده ش پیغام فرستاده که به اون دختر داییم بگو هیچ وقت تو جشن نامزدیش شرکت نمی کنیم... دلش و به اومدن ما خوش نکنه که حتی عمه ش و هم اجازه نمیدیم بیاد....

با اینکه همه حتی مادرم گفتن بی خیال اونا کی باشن که انقدر خودشونو واسه مون گرفتن، اما یه آتیشی تو قلب من برپا شد که تا خود صبح روشن بود... هرکاری کردم خوابم نبرد... یه حرفایی هم از زبون عمه م بهم رسید که بدترم کرد... نمیدونم چرا با اینکه نیت من صافه و هیچ کلکی تو کارمون نیست اما اینطوری از هر طرف ضربه میخورم...

خواستم همون نصفه شب بهت زنگ بزنم و دردمو باهات شریک بشم اما به این نتیجه رسیدم که تو هم ممکنه حوصله نداشتی باشی و تازه خسته همه هستی و حتما هم خوابی... بی خیال شدم اما خوابم نبرد... الانم که پشت سیستم نشستم، دلمو به این خوش کرده بودم که تو آنلاین بشی اما بازم خبری ازت نیست... به گوشیت زنگ میزنم خاموشه، نمیدونم احوالتو از کی بگیرم... خودم بدتر از همیشه داغونم... میدونم دیگه حوصله ت از این حرفای من سر رفته، از بس هفت روز در هفته حالم بد میشه و حوصله ندارم، منو ببخش که انقدر بدم... منو ببخش که خوشی هاتو با غم هام نابود میکنم... منو ببخش که لیاقت مهربونی های تو رو ندارم... دیروز همه میگفتن امروز قراره تظاهرات بشه، منم بهت گفتم و فکر کنم واسه همین نیومدی دفتر... حتی یه خبر از منم نگرفتی... ساعت ۹ شده و هیچ خبری ازت نیست... دل نگرانی های منم دیگه واسه ت تکراری شده وگرنه میگفتم چقدر نگرانتم...

خداجوونم... بجز تو هیچکی رو ندارم که همیشه و همه وقت دردامو بهش بگم... درد تنهایی، درد طعنه هایی که از این طرف و اون طرف می شنوم و درد بی کس بودن... شاید اگه پدر بود هیچکس جرآت نمیکرد اینطور پشت سرم توهینم کنه، دستام میلرزه... به امید رها شدن از غم ها قلبمو به قلبش درخت پیوند دادم اما حالا حس میکنم گاهی وقتا ازم دوری میکنه، ازم خسته میشه... شاید علتش خودم باشم، نمیدونم... شایدم احساسم اشتباهه... شایدم زیادی حساسم... اگه اینطوره پس چرا اینطور صادقانه دارم اشک میریزم...؟ چرا اینطور شکسته و افتاده چشم به درگاهت دوختم و ازت طلب یاری میکنم؟ خدایا خودت به فریادم برس که بیمارم.... نمی دونم امروز می بینمش یا نه اما خدایا خودت هرجایی که میره مواظبش باش... تو که میدونی واسه عزیزام چقدر دل نگران میشم... اونم با اینکه میدونه وقتی نگرانی به سراغم میاد چقدر حالم خراب میشه اما بازم امروز منو تو بیخبری گذاشته... خدای مهربونم خودت هیچ وقت سایه لطفتو از سرش برندار...!





:: بازدید از این مطلب : 857
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 6 خرداد 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست